دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که می رسد از راه؟
ِیا نیازی که رنگ می گیرد
در تن شاخه های خشک و سیاه
دل گمراه من چه خواهد کرد؟
با نسیمی که می تراود از آن
بوی عشق کبوتر وحشی
نفس عطرهای سرگردان
لب من از ترانه می سوزد
سینه ام عاشقانه می سوزد
پوستم می شکافد از هیجان
پیکرم از جوانه می سوزد
ادامه مطلب ...گفتم : خدای من ،
دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سرسنگینم را
که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا
برشانه های صبورت بگذارم ،
آرام برایت بگویم و بگریم ، درآن لحظات شانه های تو کجا بود ؟
گفت : ای عزیزتر از هرچه هست ، تو نه تنها درآن لحظات دلتنگی
که درتمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ،
من آنی خود را ازتو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی
من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ،
با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم .
گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟
گفت : عزیزتر ازهرچه هست ،
اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم
تا بازهم ازجنس نور باشی و از حوالی آسمان ،
چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود .
گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که برسرراهم گذاشته بودی ؟
بی تو، مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:
برای دانلود دکلمه ی این شعر به ادامه ی مطلب مراجعه کنید...
ادامه مطلب ...یک نظر بر یار کردم ، یار نالیدن گرفت
یک نظر بر ابر کردم ، ابر باریدن گرفت
یک نظر بر باد کردم ، باد رقصیدن گرفت
یک نظر بر کوه کردم ، کوه لرزیدن گرفت
تکیه بر دیوار کردم ، خاک بر فرقم نشست
خاک بر فرقش نشیند ، آنکه یار از من گرفت
رنگ زردم را ببین ، برگ ِ خزان را یاد کن
با بزرگان کم نشین ، اُفتادگان را یاد کن
مرغ ِ صیاد تو اَم ، افتاده ام در دام ِ عشق
یا بکش یا دانه ده ، یا از قفس آزاد کن ، از قفس آزاد کن
ابر اگر از قبله خیزد ، سخت باران می شود
شاه اگر عادل نباشد ، مُلک ویران می شود
یک نصیحت با تو دارم ، تو به کس ظاهر مکن
خانه یِ نزدیک دریا زود ویران میشود
یار ِ من آهنگر است و دم ز خوبان می زند
دم به دم آتش به جان مستمندان می زند
طاقت هجران ندارد ، قلب پاکش نازکست
گه به آب و گه به آتش ، گه به سندان میزند
شب بود هوا خیلی تاریک بود هیچ صدایی جز صدای تالاپ تالاپ قلبش رو نمیشنید.باری که رو دوشش بود خیلی سنگین بود و تیشه ای هم که دستش بود پشتش رو زخمی کرده بود.آروم آروم با قدمهای شمرده راه میرفت هیچ صدایی نبود .تنها بود توی یه جایی مثل یه دشت بزرگ همه جا تاریک بود گهگداری پاش به تخته سنگها گیر میکرد و کله میشد اما زمین نمی خورد و به راهش ادامه میداد تنها چیزی که میشنید صدای تالاپ تالاپ قلبش بود...
بالاخره رسید به جایی که می خواست با خستگی جسد رو از رو دوشش پائین گذاشت یاد اون روزهایی افتاد که همدیگرو تو آغوش می گرفتن اما حالا اون مرده بود.اولین ضربه رو می خواست بزنه با همون تیشه که با خودش برده بود می دونست اولین ضربه خیلی دردناکه اما باید میزد. به یاد همون زخمی بود که از پشت بهش زده بودن حالا همراه با خشم و نفرت تیشه رو برد بالای سرش صدای قلبش تند تر شده بود .تیشه دستاش رو با قدرت پایین آورد و جلوی پاش کوبید .ناگهان خون با فشار بیرون زد و همه جاش رو سرخ کرد سرخ سرخ .صدای قلبش کند شده بود ولی درد میکرد .خیلی درد میکرد...
روایت دیگر این است که شهریار در محفل شعرخوانی نشسته بود که پسر بچه ای و در پی او مادرش وارد شد که ثریا معشوقه سابقش بود. او این شعر را در این مجلس سرود.
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز خون دل می خورم و چشم نظر بازم جام من که با عشق نراندم به جوانی هوسی پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود سیزده را همه عالم به در امروز از شهر تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم تو از آنِ دگری رو که مرا یاد توبس از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم