روایت دیگر این است که شهریار در محفل شعرخوانی نشسته بود که پسر بچه ای و در پی او مادرش وارد شد که ثریا معشوقه سابقش بود. او این شعر را در این مجلس سرود.
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز خون دل می خورم و چشم نظر بازم جام من که با عشق نراندم به جوانی هوسی پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود سیزده را همه عالم به در امروز از شهر تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم تو از آنِ دگری رو که مرا یاد توبس از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
سلام
خیلی زیبا بود موفق باشی
salam khoobi?
!in shere shhriyar kheyli ghashang bood va sooznak
shere ghashangi ro entekhab kardi
chon az oonjai ke esme weblogetam az oon gerfti doost dashtam bekhoonamesh
movafagh bashi
;;)
mamnun