دلم تنگه واسه...

دلم تنگه واسه بارون

واسه یه عالمه خیس شدن 
واسه چسبیدن لباس به تنم 
واسه شره کردن آب از سر و بدنم 
فکر اینکه حالا عاری شد ه ام از گنهم 
واسه گم شدن اشکام مابین قطراتش 
واسه پاکیش 
واسه همدردی قطراتش با اشکام 
شاید 
واسه اینکه ،بارونه که همیشه تو رو به یادم میاره
دلم تنگه واسه ی کوه 
واسه غرورش 
واسه بلندیش 
واسه اینکه فکر کنم

دیگه میتونم دستم به خدا بروسونم 

واسه ی شنیدن پزواک صدام 
واسه ی پرتاب کردن سنگ از اون بالا بالا هاش 
لذت شنیدن صدای برخورد سنگهاش به هم 
واسه اینکه منو یاد 

غروری که از دست دادم میندازه 

شاید هم یاد روز بیفتم که قصه هام شکسته
دلم واسه ی گریه تنگ شده 
واسه ی یه عالمه بغض که گلوم فشار بده 
دلم واسه ی از ته ته دل گریه کردن تنگ شده دلم تنگه واسه هق هق صدام 
دلم واسه مزه ی شوری اشکهام تنگ شده 
دلم میخواد بشینم و فقط گریه کنم 
میخوام که مژهام خیس بشن و سنگین 
میدونی 
دلم واسه اون دونه الماسهایی که خودشون بلدند راهشون رو صورتم پیدا کنن تنگ شده
شاید دلم الماس میخواد، یه چیز با ارزش 
شاید هم دلم واسه دیدن این دونه الماس ها تنگ شده 
شاید هم واسه اون کاغذی که این اشکها چروکش میکنن 
یا واسه ی تاری نگاهی که وقتی هاله اشک تو چشمام جمع میشه تنگ شده 
شاید هم دلم میخواسته دستی باشه که گونه هام لمس کنه،والماسها و رو جمع

.... وشونه ای باشه که

و هیچ وقت اون لحظه کنارش نبودن 
واسه یه جای پرت و دنج
دلم تنگه واسه کافی شاپ کنج 
دلم تنگه واسه راه رفتن توی چاله های آب 
دلم تنگه واسه معرق و چوب 
دلم تنگه واسه یه سقف سفید که بشه بهش زل زد 
دلم تنگه واسه یه دنیا حرف نگفته 
دلم تنگه...

معاشقه خدا با انسان

گفتم : خدای من ، 
دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سرسنگینم را 
که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا 
برشانه های صبورت بگذارم ، 
آرام برایت بگویم و بگریم ، درآن لحظات شانه های تو کجا بود ؟ 
گفت : ای عزیزتر از هرچه هست ، تو نه تنها درآن لحظات دلتنگی 
که درتمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ، 
من آنی خود را ازتو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی 
من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، 
با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم . 
گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟ 
گفت : عزیزتر ازهرچه هست ، 
اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم 
تا بازهم ازجنس نور باشی و از حوالی آسمان ، 
چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود . 
گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که برسرراهم گذاشته بودی ؟ 

ادامه مطلب ...

فکر کنم یادم رفته ...

یادم باشد
حرفی نزنم که دلی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است
وتنها دل ما دل نیست
یادم باشد جواب کینه را با کمتر از مهر و جواب
دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم
یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم
و برای سیاهی ها نور بپاشم
یادم باشد از چشمه درسِ خروش بگیرم
و از آسمان درسِ پـاک زیستن
یادم باشد سنگ خیلی تنهاست... یادم باشد
باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند

یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن
به دنیا آمده ام ... نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان
یادم باشد زندگی را دوست دارمیادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان
بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود
زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم
یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه ی دوره گردی
که از سازش عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد
یادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشم
یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس
فقط به دست دل خودش باز می شود
یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم
یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم
یادم باشد زنده ام
یادم باشد خواهم مرد

download

فروغ فرخزاد

یاد داری که ز من خنده کنان پرسیدی
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز؟
چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گوید
اشگ شوقی که فرو خفته به چشمان نیاز

چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر؟
سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال
نگهی گمشده در پرده رؤیائی دور
پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال

چه ره آورد سفر دارم ... ای مایه عمر؟
دیدگانس همه از شوق درون پر آشوب
لب گرمی که بر آن خفته به امید و نیاز
بوسه ای داغتر از بوسه خورشید جنوب

ای بسا در پی آن هدیه که زیبنده تست
در دل کوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم
پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان

چو در آئینه نگه کردم، دیدم افسوس
جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید
دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید

حالیا ... این منم این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانه اندوه نواز
بازوان را بگشا تا که عیانت سازم
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز

فروغ فرخزاد

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند،
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم.
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش، 
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود،
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا.
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب،
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا.
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع،
بر رویمان ببست به شادی در بهشت. 
او می گشاید … او که به لطف و صفای خویش،
گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
.توفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشست،
کوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم.
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست،
زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم.
مائیم … ما که طعنه زاهد شنیده ایم،
مائیم … ما که جامه تقوی دریده ایم؛
زیرا درون جامه بجز پیکر فریب، 
زین هادیان راه حقیقت، ندیده ایم!
آن آتشی که در دل ما شعله می کشید،
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود؛
دیگر بما که سوخته ایم از شرار عشق،
نام گناهکاره رسوا! نداده بود.
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان،
در گوش هم حکایت عشق مدام! ما. 
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما

اندیشیدن به تو

                                 اندیشیدن به تو زیباست

و امیدبخش

آن چنان که شنیدن ترانه‌أی

از خوش‌صداترین خنیاگر جهان 

اما دیگر امید مرا راضی نمی‌کند !

ترانه شنیدن نیز!

 

می‌خواهم خودم ترانه بگویم !

 

 

                                            ناظم حکمت (1963- 1902)

 

هوشنگ ابتهاج

با من بی کس تنها شده یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان

داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبی است ، غبارا تو بمان

هر دم از حلقه ی عشاق پریشانی رفت
به سر زلف بتان سلسله دارا تو بمان
شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان

سایه در پای تو چون موج دمی زار گریست
که سر سبز تو خوش باد کنارا تو بمان 

مناجات تنهایی

گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌کنم 
گفتی:
 فانی قریب 
من که نزدیکم (بقره/۱۸۶) 
گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش می‌شد بهت نزدیک شم 
گفتی: 
و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/۲۰۵) 
گفتم: این هم توفیق می‌خواهد! 
گفتی: 
ألا تحبون ان یغفرالله لکم
دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲) 
گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی 
گفتی:
 و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه 
پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/۹۰)
گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار می‌تونم بکنم؟ 
گفتی: 
الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده 
مگه نمی‌دونید خداست که توبه رو از بنده‌هاش قبول می‌کنه؟! (توبه/۱۰۴)
گفتم: دیگه روی توبه ندارم 
گفتی: 
الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب
(ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی توبه (غافر/۲-۳)
گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟ 
گفتی: 
ان الله یغفر الذنوب جمیعا
خدا همه‌ی گناه‌ها رو می‌بخشه (زمر/۵۳) 
گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو می‌بخشی؟ 
گفتی: 
و من یغفر الذنوب الا الله
به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/۱۳۵)
گفتم: نمی‌دونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم می‌زنه؛ ذوبم می‌کنه؛ عاشق می‌شم! ... توبه می‌کنم 
گفتی: 
ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین
خدا هم توبه‌کننده‌ها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/۲۲۲) 
ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک 
گفتی:
 الیس الله بکاف عبده
خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/۳۶)
گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار می‌تونم بکنم؟ 
گفتی:

یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما 
ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و رحمت می‌فرستن تا شما رو از تاریکی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا 
نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/۴۱-۴۳)
با خودم گفتم: خدا... خالق هستی... با فرشته‌هاش... به ما درود بفرستن تا آدم بشیم؟! ... ... 

نی محزون

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
 
کاهش جان تو من دارم و من میدانم 
که تو از دوری خورشید چها می بینی 

تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من 
سر راحت ننهادی به سر بالینی 

هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک 
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
 
همه در چشمه ی مهتاب غم از دل شویند 
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
 
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن 
که توام آینه ی بخت غبار آگینی 

باغبان خار ندامت به جگر می شکند 
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی 

نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید 
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
 
تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان 
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی 

کی بر این کلبه ی طوفان زده سر خواهی زد 
ای پرستو که پیام آور فروردینی
 
شهریارا گر آئین محبت باشد 
جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی
                                                                                           شهریار

یاران را چه شد...

یاری اند کس نمی بینم یاران را چه شد    

 دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست    

گل بگشت از رنگ خود باد بهاران را چه شد

کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی   

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

لعلی از کان مروت بر نیامد سال هاست   

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند    

کس به میدان در منی آید سواران را چه شد

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست        

عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت 

کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد

شهر یاران بود و خاک  مهربانان  این  دیار        

مهربانی کی سر آمد شهریاران  را  چه شد

          حافظ اسرار  الهی  کس  نمی داند  خموش          

از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد