یاران را چه شد...

یاری اند کس نمی بینم یاران را چه شد    

 دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست    

گل بگشت از رنگ خود باد بهاران را چه شد

کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی   

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

لعلی از کان مروت بر نیامد سال هاست   

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند    

کس به میدان در منی آید سواران را چه شد

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست        

عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت 

کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد

شهر یاران بود و خاک  مهربانان  این  دیار        

مهربانی کی سر آمد شهریاران  را  چه شد

          حافظ اسرار  الهی  کس  نمی داند  خموش          

از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد

وداع

می روم خسته و افسرده و زار 
سوی منزلگه ویرانه خویش 
به خدا می برم از شهر شما 
دل شوریده و دیوانه خویش 
می برم تا که در آن نقطه دور 
شستشویش دهم از رنگ نگاه 
شستشویش دهم از لکه عشق 
زین همه خواهش بیجا و تباه 
می برم تا ز تو دورش سازم 
ز تو ای جلوه امید حال 
می برم زنده بگورش سازم 
تا از این پس نکند باد وصال 
ناله می لرزد 
می رقصد اشک 
آه بگذار که بگریزم من 
از تو ای چشمه جوشان گناه 
شاید آن به که بپرهیزم من 
بخدا غنچه شادی بودم 
دست عشق آمد و از شاخم چید 
شعله آه شدم صد افسوس 
که لبم باز بر آن لب نرسید 
عاقبت بند سفر پایم بست 
می روم خنده به لب ‚ خوینن دل 
می روم از دل من دست بدار 
ای امید عبث بی حاصل
فروغ فرخزاد

دل از من برد

دل از من برد و روی از من نهان کرد

خدا را با که این بازی توان کرد

شب تنهایی ام در قصد جان بود

خیالش لطفهای بی کران کرد

چرا چون لاله خونین دل نباشم

که با ما نرگس او سر گران کرد

که را گویم که با این درد جان سوز

   طبیبم قصد جان ناتوان کرد

صبا گر چاره داری وقت تنگ است

که درد اشتیاقم قصد جان کرد

میان مهربانان کی توان گفت

که یار ما چنین گفت و چنان کرد

عدو با جان حافظ آن نکردی

که تیر چشم آن ابرو کمان کرد

 

امشب دلم گرفته

شیشه ای می شکند... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادر می گوید...شاید این رفع بلاست. یک نفر زمزمه کرد... باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد. شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟ دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا ...

ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته 

از حال و هوی دنیا امشب دلم گرفته 

یک سینه غزق مستی دارد هوای باران 

از این خراب رسوا امشب دلم گرفته 

امشب خیال دارم تا صبح گریه کنم 

شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته 

خون دل شکسته بر دیدگان تشنه 

باید شود هویدا امشب دلم گرفته 

ساقی عجب صفایی دارد پیاله ی تو 

پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته 

گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است 

فردا به چشم اما امشب دلم گرفته
 
نازنین سفر تنها سهم من از چشمان تو بود.دیشب فانوس زندگیم به امید روی تو روشنایی می بخشید و امشب بی تو در گذرگاه خفته است.اکنون زمان کوچ پرستو ها و نزدیک شدن غروب بر بام شهر است و من باز آخرین قطرات اشکم را روشنایی ستاره های یادت میکنم و نهال عشق را در گلدان خالی زندگیم می کارم تا در نبود تو خزان و تنهایی او را از پای در نیاورد.چشم در چشم غروب با قلبی پر از درد و سینه ای مملو از تنهایی به یاد شبی من افتم که مرا با کوله باری از دلواپسی و دلتنگی تنها گذاشتی و آرام سفر کردی...خداحافظت 

کاری به کار عشق ندارم !

نه !کاری به کار عشق ندارم
من هیچ چیز و هیچ کس را دیگر 
در این زمانه دوست ندارم 
انگار 
این روزگار چشم ندارد من و تو را 
یک روز خوشحال و بی ملال ببیند 
زیرا هر چیز و هر کس 
که دوست تر بداری 
حتی اگر یک نخ سیگار یا زهر مار باشد
از تو دریغ میکند 
پس با همه وجودم خود را زدم به مردن 
تا روزگار دیگر کاری به کار من نداشته باشم
این شعر را هم نا گفته میگذارم ....
تا روزگار بو نبرد ....
 گفتم که ...
کاری به کار عشق ندارم !

قیصر امین پور

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست...

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست...

...بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی
به سرانجام رسانی .
...بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد.
...بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است .
...بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند
و تو از او رسم محبت بیاموزی .
...بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است.
...بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است.
...بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده .
...بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی و از غم زندگی
برایش اشک بریزی.

 

خسته ام...

من از تو ای چراغ شب تار خسته ام
من از تو ای گرفته ی بیمار خسته ام
با من نگو که واژه ی این شعر تازه نیست
از صد هزاره واژه ی تکرار خسته ام
از لحظه های غربتی - از شام های تلخ
تا لحظه های ابی دیدار خسته ام
وقتی که خاطرات تو از خواب میرسند
من با دوچشم خسته ی بیدار خسته ام
از انتحار حادثه صدبار مرده ام
از تیک و تاک ساعت دیوار خسته ام
از اسمان که بار خودش را نمی برد
از قرعه های فال و غم بار خسته ام
یوسف به درب حبس ابد نقش کنده بود
:از یار زار و عاشق بیزار خسته ام
جلّاد لعنتی بکش این چارپایه را
از اقتدار سایه ی این دار خسته ام

عشقی که میلیون ها آدم با آن گریه کردند...

 پرنده ماده زخمی روی زمین افتاده و منتظر شوهرش می باشد

                            

 پرنده نر برای همسرش با عشق و دلسوزی غذا می آورد 

                                          

 پرنده نر مجددا برای همسرش غذا می آورد اما متوجه بی حرکت بودن وی
می شود لذا شوکه شده و سعی می کند او را حرکت دهد
لحظه ای که متوجه مرگ عشق خود می شود             
 و شروع به جیغ زدن و گریه می کند 

در کنار جنازه همسرش می ایستد و همچنان به شیون می پردازد

در آخر مطمئن می شود که عشق به او باز نمی گردد لذا با غم و 

ناراحتی کنار جنازه وی آرام می ایستد

دلم تنها نیست

دلم تنها نیست
من صبورم اما
به خدا دستخودم نیست اگر می رنجم
یا اگر شادیزیبای تو را به غم غربت چشمان خودم می بندم
من صبورماما...
چقدر با همه ی عاشقیم محزونم
و به یاد همه ی خا
طره های گلسرخ
مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم
من صبورم اما... بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی تنگ غروب
و چراغی که تورا از شب متروک دلم دور کند
من صبورم اما... 
آه این بغضگران صبر چه می داند چیست
تا تو هستی وغزل هست دلم تنها نیست


تو را دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود
و برای خاطر نخستین گلها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم
سپیده که سر بزند در این بیشه زار خزان زده
شاید دوباره گلی بروید شبیه آنچه در بهار بوییدیم
پس به نام زندگی هرگز مگو هرگز …
تو را دوست می‌دارم

ادامه مطلب ...