من اگر ما نشدم...

من اگر ما نشدم صحبتی از خویش نبود 

ما شدن مرهم این زخم دل ریش نبود

بعد تو هیچ کسی با دل من یار نشد

هر که آمد دل من بعد تو هشیار نشد

من اگر ما نشدم جای تو تنها بودم 

تو نبودی ولی از عشق تو من ما بودم

من اگر ما نشدم خاطر تو با من بود

گله ای نیست زتو چونکه خطا از من بود

تو ندیدی که دلم در پس یک صحبت مرد
سیلی سرد غرورم به دل غربت خورد 
من از آواز نگاهت قفسی ساخته ام 

من اگر ما نشدم چونکه تو را باخته ام

این روا نیست که من را به بدی یاد کنی 

من خراب تو شوم خویش خود آباد کنی 

من از این بازی تقدیر فقط بد دیدم 

هر چه بد کرد فلک با بدی اش چرخیدم 

من اگر ما نشدم چون که دلم راضی نیست 

بعد تو هیچ کسی لایق این بازی نیست
من اگر ما نشدم چشم براهت بودم 

من از آن روز ازل مست نگاهت بودم

تو ولی ما شده ای بی خبری از من ها

خاطرت نیست که من مانده ام اینجا تنها

خاطرت نیست که روزی من و تو ما بودیم 

من و تو رهگذر کوچه رویا بودیم

ولی افسوس که این قصه خوش پایان داشت

من اگر ما نشدم درد دلم درمان داشت

من اگر ما نشدم آه دریغا فریاد

من و این قصه تلخ و تو عشقی آزاد

دکتر علی شریعتی

مرگ عشق...

شب بود هوا خیلی تاریک بود هیچ صدایی جز صدای تالاپ تالاپ قلبش رو نمیشنید.باری که رو دوشش بود خیلی سنگین بود و تیشه ای هم که دستش بود پشتش رو زخمی کرده بود.آروم آروم با قدمهای شمرده راه میرفت هیچ صدایی نبود .تنها بود توی یه جایی مثل یه دشت بزرگ همه جا تاریک بود گهگداری پاش به تخته سنگها گیر میکرد و کله میشد اما زمین نمی خورد و به راهش ادامه میداد تنها چیزی که میشنید صدای تالاپ تالاپ قلبش بود...
بالاخره رسید به جایی که می خواست با خستگی جسد رو از رو دوشش پائین گذاشت یاد اون روزهایی افتاد که همدیگرو تو آغوش می گرفتن اما حالا اون مرده بود.اولین ضربه رو می خواست بزنه با همون تیشه که با خودش برده بود می دونست اولین ضربه خیلی دردناکه اما باید میزد. به یاد همون زخمی بود که از پشت بهش زده بودن حالا همراه با خشم و نفرت تیشه رو برد بالای سرش صدای قلبش تند تر شده بود .تیشه دستاش رو با قدرت پایین آورد و جلوی پاش کوبید .ناگهان خون با فشار بیرون زد و همه جاش رو سرخ کرد سرخ سرخ .صدای قلبش کند شده بود ولی درد میکرد .خیلی درد میکرد...

ادامه مطلب ...

من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

می گویند شهریار این غزل را در هنگام مشاهده معشوقه سابق خود که به همراه کودکش به گردش روز سیزده آمده بود سروده است. منبعی دال بر مستند بودن این روایت در دست ندارم.

روایت دیگر این است که شهریار در محفل شعرخوانی نشسته بود که پسر بچه ای و در پی او مادرش وارد شد که ثریا معشوقه سابقش بود. او این شعر را در این مجلس سرود.

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

خون دل می خورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

من که با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

تو از آنِ دگری رو که مرا یاد توبس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم

تفاوت عشق و دوست داشتن از نگاه علی شریعتی

عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال

عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگیرد
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصلها و عبور سالها بر آن اثر میگذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند
عشق طوفانی و متلاطم است
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیستدوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین میکند و باخود به قله ی بلند اشراق میبرد
عشق زیباییهای دلخواه را در معشوق میآفریند
دوست داشتن زیباییهای دلخواه را در دوست میبیند و مییابد
عشق یک فریب بزرگ و قوی است
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق
عشق در دریا غرق شدن است
دوست داشتن در دریا شنا کردن

عشق بینایی را میگیرد
دوست داشتن بینایی میدهد
عشق خشن است و شدید و ناپایدار
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار
عشق همواره با شک آلوده است
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر
از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر میشویم
از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر

عشق نیرویی است در عاشق،که او را به معشوق میکشاند
دوست داشتن جاذبه ای در دوست، که دوست را به دوست میبرد
عشق تملک معشوق است
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوستعشق معشوق را مجهول و گمنام میخواهد تا در انحصار او بماند

دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد و میخواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند
در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که: ”هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند
عشق معشوق را طعمه ی خویش میبیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هر دو دشمنی میورزد و معشوق نیز منفور میگردد
دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است، که از جنس این عالم نیست

دکتر علی شریعتی

بعد از رفتنت...

شبی از پشت یک تنهایی غمناک و بارانی تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم.تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ 

ارزوهایت دعا کردم!

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های ابی احساس تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم و تو در پاسخ

ابی ترین موج 

تمنای دلم گفتی :

( دلم حیران و سرگردان چشماییست رویایی و من تنها برای دیدن زیبایی ان چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم!)

همین بود اخرین حرفت.....

و من بعد از عبور تلخ و غمگین نگاهت حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غرور ساکت و نلرنجی خورشید وا کردم.

نمی دانم چرا رفتی؟ نمی دانم چرا ؟ شاید خطا کردم! و تو بی انکه فکر غربت چشمان من باشی!!!! ؟! نمی دانم چرا؟ تا کی؟ 

برای چه؟

ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید.... و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت.....و بعد از رفتنت رسم 

نوازش در غمی خاکستری گم شد...

و بعد از رفتنت گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربونی دانه بر میداشت!! تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد....

وبعد از رفتنت انگار کسی حس کرد که من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت!!!

ناگهان کسی حس کرد که من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد....و بعد از رفتنت دریاچه بغض کرد.کسی فهمید تو نام مرا 

از یاد خواهی برد!!!!!

هنوز اشفته ی چشمان زیبای توام

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد؟ ؟؟؟

کسی از پشت قاب پنجره ارام و زیبا گفتتو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو

در راه انتخاب او خطا کردم و من در حالتی مابین اشک و تردید وحسرت کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است!!! و من در اوج 

پاییزی ترین ویرانی یک دل میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر... نمی دانم چرا؟؟؟؟

شاید به رسم و عادت و پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ ارزوهایش دعا کردم!

منو ببخش

من را ببخش بابت این شعر و راه ام
این آسمان تار و تهی از ستاره ام

من را ببخش ، بابت از نو سرودن و
تکرار دوست دارمت ای ماه پاره ام

باور کنی وَ یا نکنی، دل بدست توست
این بار تا کجا بکشانی دوباره ام

دست خودم که نیست اگر دلسپرده ام
در بند زلف توست دل پاره پاره ام

وقتی که کیمیای محبت به دل نشست
در التهاب ثانیه ها من چه کاره ام !

گیسوی یار راه پس و پیش بسته است
جز صید دام و دانه شدن چیست چاره ام

در راه عشق شکوه ز تیر بلا خطاست
آتش بزن به جان و دل پر شراره ام

چشم تو گفت این غزل نو رسیده را
باور کن ای غزال ، که من ، هیچ کاره ام

امشب برایت پروانه ای کشیده ام...

در کدام کنج دلم پنهان شده ای که دلتنگ توام...بازی قایم باشک را طاقت نمی آورم ...زود دلتنگت می شوم ،زود پیدا شو ... .

امشب برایت پروانه ای کشیده ام وقتی که بیایی می گذارمش روی شانه ات ...تو می خندی و پروانه ام جان می گیرد و می پرد ...آن وقت هردویمان دنبالش می دویم ... تو زودتر از من دستت به گلی می رسد و اول می شوی من باز می بازم و تو برنده می شوی .من بغض می کنم و تو به خاطر من می بازی...
 تو آنقدر مهربانی که هیچ وقت نمی گذاری من ببازم!
راستی مرغ عشقم را گربه ای خورد ...دوستش داشتم ...یادش به خیر... مادربزرگ در قصه هایش همیشه می گفت : به هیچ چیزی دلت را گره نزن و گرنه همیشه گریه خواهی کرد. اما من نصیحتش یادم رفت و باز دلم را به مرغ عشقم گره زدم و گریستم ... .

من شاگرد تنبل مادربزرگ ام ...همیشه از این درس هایش صفر می گیرم .کودکی ها دلم را به عروسک زیبایم گره زدم به گل رز باغچه، به عکس ماه درون حوض، به دفتر های مشق پر از ستاره ام، به بوسه های مادر و به عکس روی طاقچه ی پدر ... من حتی دلم را به کلاغ قصه های مادربزرگ گره زدم و همیشه آخر قصه ها منتظر بودم که این بار به خانه اش برسد ...دل من پرشده از گره...و بارها به خاطر این گره ها اشک ریخته ام ... من دلم را به تک تک خاطرات کودکی ام گره زده ام ...
راستی تو که بیایی، من به تو پروانه می دهم تو برایم چه می آوری ؟ دلم نگاهی می خواهد گره گشا ...نگاهی که دلم را رها کند ...نگاهت را برایم می آوری ؟! اما می ترسم ...می ترسم گره های دلم را باز کنی و بعد دلم، خود را به چشمان تو گره زند ...آن وقت چه کنم ؟و اگر تو نیز نگاهت را به دلم گره زنی؟! تو نیز گریه خواهی کرد ... و من تاب اشک های ترا ندارم .

وقتی که آمدی برایم دلت را بیاور ... می خواهم گوشه ای درونش پنهان شوم و دیگر هیچ کس پیدایم نکند !قول می دهی که جایم را به کسی نگویی ؟و من در عوض دلت را همیشه پر از پروانه می کنم ... و تو همیشه احساس رهایی می کنی ... و هیچ وقت دلتنگ نمی شوی ...


راستی تو حاضری دلت پیله ای برای من شود تا روزی در بیکران وجودت پروانه ای شوم و پر کشم ؟ اگر آن روز فرا رسد ، من در مقام نگاهت خود را به آتش می زنم ...تو می گدازی و دلت برایم قطره قطره آب می شود ...من می سوزم و ذره ذره رها می شوم ... .
نکند حالا که دلتنگ توام ، تو زودتر در دلم پیله بسته باشی؟! پرهیز کن که چشمان من تاب تماشای سوختن ندارد ... 
.

عشق یعنی اشک حسرت ریختن

نمی دانم چه می خواهم خدایا 

به دنبال چه می گردم شب و روز


چه می جوید نگاه خسته من 

چرا افسرده است این قلب پرسوز




ز جمع آشنایان می گریزم

به کنجی می خزم آرام و خاموش




نگاهم غوطه ور در تیرگیها 

به بیمار دل خود می دهم گوش




گریزانم از این مردم که با من، به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم که تا شعرم شنیدند ، برویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند ، مرا دیوانه ای بدنام گفتند

دل من ای دل دیوانه من ، که می سوزی از این بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد ، خدا را بس کن این دیوانگی ها


                                                                                فروغ فرخزاد

همیشه عاشقت میمانم

لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم

تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست ...

تا بدانی نبودنت آزارم می دهد ...

لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان ...

که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد

لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پُر شیار ...

لمس کن لحظه هایم را ...

تویی که می دانی من چگونه عاشقت هستم

لمس کن این با تو نبودن ها را لمس کن ...

همیشه عاشقت میمانم

دوستت دارم ای بهترین بهانه ام

حال که رسوا شده ام...

حال که رسوا شده ام می روی

واله و شیدا شده ام می روی

حال که غیراز توندارم کسی

زین همه تنهاشده ام می روی

حال که چون پیکرسوزان شمع

شعله سراپاشده ام می روی 

حال که همراه خراباتیان

همدم صبحها شده ام می روی

حال که در واده عشق وجنون 

واقع عذرا شده ام می روی

حال که در بهر تماشای تو

غرق تمنا شده ام میروی