حراج عشق

چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم  

چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو

به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر

من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم

فشردم باهمه مستی به دل سنگ صبوری را

زحال گریهٔ پنهان حکایت با سبو کردم

فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو

سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم

صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را

ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم

ملول از نالهٔ بلبل مباش ای باغبان رفتم

حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم

تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی

من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم

حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری

در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم

ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها

که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم

 

خانه ام ابری است...

خانه ام ابری است
یکسره روی زمین ابری است با آن .
از فراز گردنه ، خرد و خراب و مست
باد می پیچد .
یکسره دنیا خراب از اوست.
وحواس من 

آی نی زن ، که تو را آوای نی برده است دور از ره کجایی؟
خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته است.

در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم ،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب خرد از باد است،
و به ره ، نی زن که دایم می نوازد نی، در این دنیای ابر اندود
راه خود را دارد اندر پیش ...

حرف هیچکس را باور نکن

اگر شبی فانوس نفسهای من خاموش شد،
اگر به حجله آشنایی،
در حوالی خیابان خاطره برخوردی
و  عده ای به تو گفتند،
کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد!
تو حرفشان را باور نکن!
تمام این سالها کنار من بودی!
کنار دلتنگی دفاترم!
در گلدان چینی اتاقم!
در دلم…
تو با من نبودی و من با تو بودم!
مگر نه که با هم بودن،
همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهای نو سروده باران و بوسه را
برای تو خواندم!
هر شب، شب بخیری به تو گفتم
و جواب تو را،
از آنسوی سکوت خوابهایم شنیدم!
تازه همین عکس طاقچه نشین ِ تو،
هم صحبت ِ تمام دقایق تنهایی من بود!
فرقی نداشت که فاصله دستهامان
چند فانوس ستاره باشد،
پس دلواپس انزوای این روزهای من نشو،
اگر به حجله ای خیس
در حوالی خیابان خاطره برخوردی
                                                          یغما گلرویی

به دیدارم بیا هر شب

به دیدارم بیا هر شب ، در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند 
دلم تنگ است .
بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند 
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است.
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده ، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ 

ادامه مطلب ...

مرغ دریا

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت 
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت 
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد 
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت 
دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت 
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت 
مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت 
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت 
چه هوایی به سرش بود که با دست تهی 
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت 
بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید 
قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت 
دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول 
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت 
همنوای دل من بود به هنگام قفس 
ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت
 

آغاز...

کوه با نخستین سنگها آغاز می شود

انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم...


روزگار غریبی است نازنین...

 دهانت را می بویند.
مبادا گفته باشی دوستت می دارم.
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشدروزگار غریبی ست نازنین...
ادامه مطلب ...

سخن روز

آدمی یک چیزی هست و یک چیزی می خواهد باشد.
هر چقدر فاصله بین این دو کمتر باشد،روان انسان به تعادل نزدیکتر است.

عباس کیارستمی

این نیز بگذرد...

قدری صبور باش که این نیز بگذرد       
این روزهای زرد و غم انگیز بگذرد
آری بهار پشت زمین لانه کرده است      
چیزی نمانده که پاییز بگذرد
گفتم کنار مردم نامرد زندگی ؟؟ 

گفتی صبور باش که این نیز بگذرد . . .           

بهاریه

گل بی‏رخ یار خوش نباشد  
 بی ‏باده بهار خوش نباشد
طرف چمن و طواف بستان   
بی لاله عذار خوش نباشد
رقصیدن سرو حالت گل   
بی صوت هزار خوش نباشد
با یار شکر لب گل اندام  
بی بوس و کنار خوش نباشد
هر نقش که دست عقل بندد   
جز نقش نگار خوش نباشد
جان نقد محقر است حافظ   
از بهر نثار خوش نباشد
                                                                                     
حافظ