چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم
فشردم باهمه مستی به دل سنگ صبوری را
زحال گریهٔ پنهان حکایت با سبو کردم
فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم
صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم
ملول از نالهٔ بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم
حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم
ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم
کوه با نخستین سنگها آغاز می شود
انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم...
قدری صبور باش که این نیز بگذرد
این روزهای زرد و غم انگیز بگذرد
آری بهار پشت زمین لانه کرده است
چیزی نمانده که پاییز بگذرد
گفتم کنار مردم نامرد زندگی ؟؟
گفتی صبور باش که این نیز بگذرد . . .