شب بود هوا خیلی تاریک بود هیچ صدایی جز صدای تالاپ تالاپ قلبش رو نمیشنید.باری که رو دوشش بود خیلی سنگین بود و تیشه ای هم که دستش بود پشتش رو زخمی کرده بود.آروم آروم با قدمهای شمرده راه میرفت هیچ صدایی نبود .تنها بود توی یه جایی مثل یه دشت بزرگ همه جا تاریک بود گهگداری پاش به تخته سنگها گیر میکرد و کله میشد اما زمین نمی خورد و به راهش ادامه میداد تنها چیزی که میشنید صدای تالاپ تالاپ قلبش بود...
بالاخره رسید به جایی که می خواست با خستگی جسد رو از رو دوشش پائین گذاشت یاد اون روزهایی افتاد که همدیگرو تو آغوش می گرفتن اما حالا اون مرده بود.اولین ضربه رو می خواست بزنه با همون تیشه که با خودش برده بود می دونست اولین ضربه خیلی دردناکه اما باید میزد. به یاد همون زخمی بود که از پشت بهش زده بودن حالا همراه با خشم و نفرت تیشه رو برد بالای سرش صدای قلبش تند تر شده بود .تیشه دستاش رو با قدرت پایین آورد و جلوی پاش کوبید .ناگهان خون با فشار بیرون زد و همه جاش رو سرخ کرد سرخ سرخ .صدای قلبش کند شده بود ولی درد میکرد .خیلی درد میکرد...
روایت دیگر این است که شهریار در محفل شعرخوانی نشسته بود که پسر بچه ای و در پی او مادرش وارد شد که ثریا معشوقه سابقش بود. او این شعر را در این مجلس سرود.
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز خون دل می خورم و چشم نظر بازم جام من که با عشق نراندم به جوانی هوسی پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود سیزده را همه عالم به در امروز از شهر تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم تو از آنِ دگری رو که مرا یاد توبس از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
شبی از پشت یک تنهایی غمناک و بارانی تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم.تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ
ارزوهایت دعا کردم!
پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های ابی احساس تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم و تو در پاسخ
ابی ترین موج
تمنای دلم گفتی :
( دلم حیران و سرگردان چشماییست رویایی و من تنها برای دیدن زیبایی ان چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم!)
همین بود اخرین حرفت.....
و من بعد از عبور تلخ و غمگین نگاهت حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غرور ساکت و نلرنجی خورشید وا کردم.
نمی دانم چرا رفتی؟ نمی دانم چرا ؟ شاید خطا کردم! و تو بی انکه فکر غربت چشمان من باشی!!!! ؟! نمی دانم چرا؟ تا کی؟
برای چه؟
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید.... و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت.....و بعد از رفتنت رسم
نوازش در غمی خاکستری گم شد...
و بعد از رفتنت گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربونی دانه بر میداشت!! تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد....
وبعد از رفتنت انگار کسی حس کرد که من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت!!!
ناگهان کسی حس کرد که من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد....و بعد از رفتنت دریاچه بغض کرد.کسی فهمید تو نام مرا
از یاد خواهی برد!!!!!
هنوز اشفته ی چشمان زیبای توام
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد؟ ؟؟؟
کسی از پشت قاب پنجره ارام و زیبا گفتتو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو
در راه انتخاب او خطا کردم و من در حالتی مابین اشک و تردید وحسرت کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است!!! و من در اوج
پاییزی ترین ویرانی یک دل میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر... نمی دانم چرا؟؟؟؟
شاید به رسم و عادت و پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ ارزوهایش دعا کردم!
در کدام کنج دلم پنهان شده ای که دلتنگ توام...بازی قایم باشک را طاقت نمی آورم ...زود دلتنگت می شوم ،زود پیدا شو ... .
امشب برایت پروانه ای کشیده ام وقتی که بیایی می گذارمش روی شانه ات ...تو می خندی و پروانه ام جان می گیرد و می پرد ...آن وقت هردویمان دنبالش می دویم ... تو زودتر از من دستت به گلی می رسد و اول می شوی من باز می بازم و تو برنده می شوی .من بغض می کنم و تو به خاطر من می بازی... تو آنقدر مهربانی که هیچ وقت نمی گذاری من ببازم!
راستی مرغ عشقم را گربه ای خورد ...دوستش داشتم ...یادش به خیر... مادربزرگ در قصه هایش همیشه می گفت : به هیچ چیزی دلت را گره نزن و گرنه همیشه گریه خواهی کرد. اما من نصیحتش یادم رفت و باز دلم را به مرغ عشقم گره زدم و گریستم ... .
من شاگرد تنبل مادربزرگ ام ...همیشه از این درس هایش صفر می گیرم .کودکی ها دلم را به عروسک زیبایم گره زدم به گل رز باغچه، به عکس ماه درون حوض، به دفتر های مشق پر از ستاره ام، به بوسه های مادر و به عکس روی طاقچه ی پدر ... من حتی دلم را به کلاغ قصه های مادربزرگ گره زدم و همیشه آخر قصه ها منتظر بودم که این بار به خانه اش برسد ...دل من پرشده از گره...و بارها به خاطر این گره ها اشک ریخته ام ... من دلم را به تک تک خاطرات کودکی ام گره زده ام ...
راستی تو که بیایی، من به تو پروانه می دهم تو برایم چه می آوری ؟ دلم نگاهی می خواهد گره گشا ...نگاهی که دلم را رها کند ...نگاهت را برایم می آوری ؟! اما می ترسم ...می ترسم گره های دلم را باز کنی و بعد دلم، خود را به چشمان تو گره زند ...آن وقت چه کنم ؟و اگر تو نیز نگاهت را به دلم گره زنی؟! تو نیز گریه خواهی کرد ... و من تاب اشک های ترا ندارم .
وقتی که آمدی برایم دلت را بیاور ... می خواهم گوشه ای درونش پنهان شوم و دیگر هیچ کس پیدایم نکند !قول می دهی که جایم را به کسی نگویی ؟و من در عوض دلت را همیشه پر از پروانه می کنم ... و تو همیشه احساس رهایی می کنی ... و هیچ وقت دلتنگ نمی شوی ...