یاری اند کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
گل بگشت از رنگ خود باد بهاران را چه شد
کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی از کان مروت بر نیامد سال هاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند
کس به میدان در منی آید سواران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش
از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهایی ام در قصد جان بود
خیالش لطفهای بی کران کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او سر گران کرد
که را گویم که با این درد جان سوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد
صبا گر چاره داری وقت تنگ است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد
میان مهربانان کی توان گفت
که یار ما چنین گفت و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابرو کمان کرد
شیشه ای می شکند... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادر می گوید...شاید این رفع بلاست. یک نفر زمزمه کرد... باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد. شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟ دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا ... ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته از حال و هوی دنیا امشب دلم گرفته یک سینه غزق مستی دارد هوای باران از این خراب رسوا امشب دلم گرفته امشب خیال دارم تا صبح گریه کنم شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته خون دل شکسته بر دیدگان تشنه باید شود هویدا امشب دلم گرفته ساقی عجب صفایی دارد پیاله ی تو پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است فردا به چشم اما امشب دلم گرفته ![]() نازنین سفر تنها سهم من از چشمان تو بود.دیشب فانوس زندگیم به امید روی تو روشنایی می بخشید و امشب بی تو در گذرگاه خفته است.اکنون زمان کوچ پرستو ها و نزدیک شدن غروب بر بام شهر است و من باز آخرین قطرات اشکم را روشنایی ستاره های یادت میکنم و نهال عشق را در گلدان خالی زندگیم می کارم تا در نبود تو خزان و تنهایی او را از پای در نیاورد.چشم در چشم غروب با قلبی پر از درد و سینه ای مملو از تنهایی به یاد شبی من افتم که مرا با کوله باری از دلواپسی و دلتنگی تنها گذاشتی و آرام سفر کردی...خداحافظت |
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست...
...بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی
به سرانجام رسانی .
پرنده ماده زخمی روی زمین افتاده و منتظر شوهرش می باشد
پرنده نر برای همسرش با عشق و دلسوزی غذا می آورد
پرنده نر مجددا برای همسرش غذا می آورد اما متوجه بی حرکت بودن ویمی شود لذا شوکه شده و سعی می کند او را حرکت دهد
لحظه ای که متوجه مرگ عشق خود می شودو شروع به جیغ زدن و گریه می کند
در آخر مطمئن می شود که عشق به او باز نمی گردد لذا با غم و
ناراحتی کنار جنازه وی آرام می ایستد
دلم تنها نیست
من صبورم اما
. به خدا دستخودم نیست اگر می رنجم
یا اگر شادیزیبای تو را به غم غربت چشمان خودم می بندم
من صبورماما...
چقدر با همه ی عاشقیم محزونم!
و به یاد همه ی خا
طره های گلسرخ
مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم
من صبورم اما... بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی تنگ غروب
و چراغی که تورا از شب متروک دلم دور کند
من صبورم اما...
آه این بغضگران صبر چه می داند چیست
تا تو هستی وغزل هست دلم تنها نیست
تو را به جای همه کسانی که که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود
و برای خاطر نخستین گلها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم
سپیده که سر بزند در این بیشه زار خزان زده
شاید دوباره گلی بروید شبیه آنچه در بهار بوییدیم
پس به نام زندگی هرگز مگو هرگز …تو را دوست میدارم