منو ببخش

من را ببخش بابت این شعر و راه ام
این آسمان تار و تهی از ستاره ام

من را ببخش ، بابت از نو سرودن و
تکرار دوست دارمت ای ماه پاره ام

باور کنی وَ یا نکنی، دل بدست توست
این بار تا کجا بکشانی دوباره ام

دست خودم که نیست اگر دلسپرده ام
در بند زلف توست دل پاره پاره ام

وقتی که کیمیای محبت به دل نشست
در التهاب ثانیه ها من چه کاره ام !

گیسوی یار راه پس و پیش بسته است
جز صید دام و دانه شدن چیست چاره ام

در راه عشق شکوه ز تیر بلا خطاست
آتش بزن به جان و دل پر شراره ام

چشم تو گفت این غزل نو رسیده را
باور کن ای غزال ، که من ، هیچ کاره ام

امشب برایت پروانه ای کشیده ام...

در کدام کنج دلم پنهان شده ای که دلتنگ توام...بازی قایم باشک را طاقت نمی آورم ...زود دلتنگت می شوم ،زود پیدا شو ... .

امشب برایت پروانه ای کشیده ام وقتی که بیایی می گذارمش روی شانه ات ...تو می خندی و پروانه ام جان می گیرد و می پرد ...آن وقت هردویمان دنبالش می دویم ... تو زودتر از من دستت به گلی می رسد و اول می شوی من باز می بازم و تو برنده می شوی .من بغض می کنم و تو به خاطر من می بازی...
 تو آنقدر مهربانی که هیچ وقت نمی گذاری من ببازم!
راستی مرغ عشقم را گربه ای خورد ...دوستش داشتم ...یادش به خیر... مادربزرگ در قصه هایش همیشه می گفت : به هیچ چیزی دلت را گره نزن و گرنه همیشه گریه خواهی کرد. اما من نصیحتش یادم رفت و باز دلم را به مرغ عشقم گره زدم و گریستم ... .

من شاگرد تنبل مادربزرگ ام ...همیشه از این درس هایش صفر می گیرم .کودکی ها دلم را به عروسک زیبایم گره زدم به گل رز باغچه، به عکس ماه درون حوض، به دفتر های مشق پر از ستاره ام، به بوسه های مادر و به عکس روی طاقچه ی پدر ... من حتی دلم را به کلاغ قصه های مادربزرگ گره زدم و همیشه آخر قصه ها منتظر بودم که این بار به خانه اش برسد ...دل من پرشده از گره...و بارها به خاطر این گره ها اشک ریخته ام ... من دلم را به تک تک خاطرات کودکی ام گره زده ام ...
راستی تو که بیایی، من به تو پروانه می دهم تو برایم چه می آوری ؟ دلم نگاهی می خواهد گره گشا ...نگاهی که دلم را رها کند ...نگاهت را برایم می آوری ؟! اما می ترسم ...می ترسم گره های دلم را باز کنی و بعد دلم، خود را به چشمان تو گره زند ...آن وقت چه کنم ؟و اگر تو نیز نگاهت را به دلم گره زنی؟! تو نیز گریه خواهی کرد ... و من تاب اشک های ترا ندارم .

وقتی که آمدی برایم دلت را بیاور ... می خواهم گوشه ای درونش پنهان شوم و دیگر هیچ کس پیدایم نکند !قول می دهی که جایم را به کسی نگویی ؟و من در عوض دلت را همیشه پر از پروانه می کنم ... و تو همیشه احساس رهایی می کنی ... و هیچ وقت دلتنگ نمی شوی ...


راستی تو حاضری دلت پیله ای برای من شود تا روزی در بیکران وجودت پروانه ای شوم و پر کشم ؟ اگر آن روز فرا رسد ، من در مقام نگاهت خود را به آتش می زنم ...تو می گدازی و دلت برایم قطره قطره آب می شود ...من می سوزم و ذره ذره رها می شوم ... .
نکند حالا که دلتنگ توام ، تو زودتر در دلم پیله بسته باشی؟! پرهیز کن که چشمان من تاب تماشای سوختن ندارد ... 
.