می نویسم برای تو

می نویسم برای تو
برای تو که در تنهاییهایم درخشیدی و تو که در نا امیدی هایم لبخند را بر لبانم نقش بستی
تو که فرشته نجات احساسم بودی
دیروز تو را دیدم امروز تو را شناختم و فردا تو را از دست خواهم داد
اما در این مهلت اندک با تو بودن دوستت داشتم و دارم
اما تو چه زود بار سفر بستی و عاشقانه آخرین نگاهت را هدیه چشمان اشکبارم کردی
هیچگاه آخرین نگاهت را از یاد نخواهم بردکه در آن سکوت مبهم هزاران حدیث آشنا را دیدم

هیچگاه آخرین لحظه را از یاد نخواهم برد
هیچگاه آخرین لحظه را از یاد نخواهم برد

هیچگاه ...............



از اینجا میتوانید دکلمه ی آنرا دریافت نمایید

می نویسم برای تو

چشمانت را برای زندگی می خواهم ،اسمت را برای دلخوشی می خوانم، دلت را برای عاشقی می خواهم صدایت را برای شادابی می شنوم ،دستت را برای نوازش و پایت را برای همراهی می خواهم عطرت را برای مستی می بویم خیالت را برای پرواز میخواهم و خودت را نیز برای پرستش.

برای تو مینویسم ولی ای کاش بخوانی !!ولی افسوس ..... 



می نویسم برای تو

شاید که بیایی شاید که برگردی شاید......

آنقدر بی خیال از بازنگشتنت گفتی،
که گمان کردم سر به سر ِ این دل ِساده می گذاری!
به خودم گفتم
این هم یکی از شوخی های شاد کننده ی توست!
ولی آغاز ِ آواز ِ بغض ِ گرفته ی من،
در کوچه های بی دارو درخت ِ خاطره بود!
هاشور ِ اشک بر نقاشی ِ چهره ام
و عذاب ِ شاعر شدن در آوار هر چه واژه ی بی چراغ!
دیروز از پی ِ گناهی سنگین، گذشته را مرور کردم!
از پی ِ تقلبی بزرگ، دفاترِ دبستان را ورق زدم!
باید می فهمیدم چرا مجازاتم کرده ای!
شاید قتل ِ مورچه هایی که در خیابان
به کف ِ کفش ِ من می چسبیدند،
این تبعید ناتمام را معنا کند!
یا شیشه ای که با توپ ِ سه رنگ ِ من،
در بعدازظهر تابستان ِ هشت سالگی شکست!
یا سنگی که با دست ِ من
کلاغ ِ حیاط ِ خانه ی مادربزرگ را فراری داد!
یا نفرین ِ ناگفته ی گدایی، که من
با سکه ی نصیب نشده ی او برای خودم بستنی خریم!
وگرنه من که به هلال ابروی تو،
در بالای آن چشمهای جادویی جسارتی نکرده ام!
امروز هم به جای خونبهای آن مورچه ها،
ده حبه قند در مسیر ِ مورچه های حیاطمان گذاشتم!
برای آن پنجره ی قدیمی شیشه ی رنگی خریدم!
یک سیر پنیر به کلاغ خانه ی مادربزرگ
و یک اسکناس ِ سبز به گدای در به در ِ خیابان دادم!
پس تو را به جان ِ جریمه ی این همه ترانه،
دیگر نگو بر نمی گردی!●




می نویسم برای تو شاید که بفهمی چقدر تنها هستم شاید.........بخوانی......


ایستاده ام
تنها
پشت میله های خاطرات دیروز
اینجا
انگشت هایم را می شمارم
یک
دو
سه ......
اما تو نیستی آیا خواهی آمد؟؟؟؟؟؟چشم به راهم........

نظرات 1 + ارسال نظر
پیام یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:48 ب.ظ http://khater.blogsky.com/

سلام خوب هستین شما وبلاگ خیلی زیبایی دارین اولش فکر کردم اسم آن من خودم آن سیزدهم هست که شعر شهریاره شعرهایی خیلی زیبایی هستش تو وبتون بهتون تبریک میگم به منم سری بزنید خوشحال میشم موفق باشید یا علی خداحافظ.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد