یاد داری که ز من خنده کنان پرسیدی
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز؟
چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گوید
اشگ شوقی که فرو خفته به چشمان نیاز
چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر؟
سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال
نگهی گمشده در پرده رؤیائی دور
پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال
چه ره آورد سفر دارم ... ای مایه عمر؟
دیدگانس همه از شوق درون پر آشوب
لب گرمی که بر آن خفته به امید و نیاز
بوسه ای داغتر از بوسه خورشید جنوب
ای بسا در پی آن هدیه که زیبنده تست
در دل کوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم
پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان
چو در آئینه نگه کردم، دیدم افسوس
جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید
دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید
حالیا ... این منم این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانه اندوه نواز
بازوان را بگشا تا که عیانت سازم
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز
سلامم آقا مهیار کم پیدا تر از خودم:
خوبی؟؟سلامتی؟؟اوضاع مرتبه؟؟
چه عجب آپ کردی ..تو که سرعت آپدیت شدن وبلاگت از برای من بدتره....البته بگما..من هفته ای یک با رو حتما آپدیت می کنم وبلاگمو ولی تو چند وقته خیلی منفعل شدی که احتمالا درگیریات زیاد شده...
به هر جهت موفق باشی و موید..
باز هم انتخاب زیبا و دلنشینی بود از فروغ...زمان خیلی دوریو برام تداعی می منه شعر های فروغ....
ممنونم ازت..در پناه خدا...
سلام ممنون که اومدى
یه مدت درگیر بودم نمیتونستم بیام
اگه حرفمو شنیدی
جنگلو نده به پاییز
کاری کن درخت قصه
تن نده
به خنجیر پیر!
به عشق سیاوش قمیشی
به امید آغاز پاییز!
برقرار باشی و سبز!
سلام داش مهیار
خیلی با این شعر حال می کنم
معلم ادبیات اول دبیرستان
این شعر و برام یادگاری رو جلد کتابم نوشته بود
دمت گرم دوباره یادشو برام زنده کردی
برقرار باشی و سبز!
خواهش