امشب دلم گرفته

شیشه ای می شکند... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادر می گوید...شاید این رفع بلاست. یک نفر زمزمه کرد... باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد. شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟ دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا ...

ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته 

از حال و هوی دنیا امشب دلم گرفته 

یک سینه غزق مستی دارد هوای باران 

از این خراب رسوا امشب دلم گرفته 

امشب خیال دارم تا صبح گریه کنم 

شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته 

خون دل شکسته بر دیدگان تشنه 

باید شود هویدا امشب دلم گرفته 

ساقی عجب صفایی دارد پیاله ی تو 

پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته 

گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است 

فردا به چشم اما امشب دلم گرفته
 
نازنین سفر تنها سهم من از چشمان تو بود.دیشب فانوس زندگیم به امید روی تو روشنایی می بخشید و امشب بی تو در گذرگاه خفته است.اکنون زمان کوچ پرستو ها و نزدیک شدن غروب بر بام شهر است و من باز آخرین قطرات اشکم را روشنایی ستاره های یادت میکنم و نهال عشق را در گلدان خالی زندگیم می کارم تا در نبود تو خزان و تنهایی او را از پای در نیاورد.چشم در چشم غروب با قلبی پر از درد و سینه ای مملو از تنهایی به یاد شبی من افتم که مرا با کوله باری از دلواپسی و دلتنگی تنها گذاشتی و آرام سفر کردی...خداحافظت 

نظرات 4 + ارسال نظر
بهار جمعه 22 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:15 ب.ظ http://sinlessangel.blogsky.com

سلام دوست من
بعد از چند ماه و با داشتن اوفات فراغت اومدم و وبلاگم رو آپدیت کردم
خوشحال میشم در نظرسنجیم شرکت کنی و نظرت رو صادقانه بیان کنی
به امید دیدار

از قبیله ی باران.. شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:54 ق.ظ

سلامم مهیاری:
خوبی؟
من متوجه کامنتت نشدم..نویسنده ی نوشته هام خودم هستم..
ولی بدون من بی رحمانه قضاوت نمی کنم بی رحمانی حرفی نمی زنم....بازم میام پیشت..

از قبیله ی باران.. شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:59 ق.ظ

راستش من از این ناراحت شدم که تو پست های قبلیمو نخوندی و کامنت گذاشتی..از این ناراحت شدم که اون کامنت ..اون جمله پی نوشت نوشته ی خودم بود نه کامنت نگین..اون فقط تکرارش کرده بود...به هر جهت..بازم سپاسگزارم که پیش من میای..

همان نگینی ...که بیرحمانه راجع به او یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:39 ق.ظ

ممنون از تفکرتون و توجهوتون به نویسنده!چقدر برایش ارزش گذاشتین که اومدین و بدون اینکه مطلب رو بخونی...قضاوت کردی!!!
مرسی!

من مطالب شما رو کامل خوندم
اما قضاوتی نکردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد