زنگ مدرسه به صدا در آمد.چند دقیقه بعد درب مدرسه باز شد و بچه ها به بیرون هجوم آوردند. طولی نکشید که مدرسه خالی شد،بالاخره آخرین کودک هم بیرون آمد راهش را از کوچه کناری مدرسه ادامه داد .مسیر جوی آب وسط کوچه را دنبال می کرد، گاهی به این طرف و آن طرف جوی می پرید،خیالش راحت بود چون کوچه خلوت بود و کسی نبود که دهانه باز شده کفشش را ببیند
راه که می رفت انگار آن لنگه پاره با لنگه کناریش حرف میزد ...
تو چرا همیشه اینقدر ساکتی،منو ببین با اینکه اینقدر بلا سرم اومده بازم سر حالم و حرف می زنم
- چیزی ندارم که بگم
- تا به حال شده به این فکر کنی که چرا من اینقدر حرف میزنم
- خوب چرا؟
- چون مجبورم جور جفتمون رو بکشم!
- به خاطر همینه که وضع و حالت اینه ، اومدیم و من حالا حالا ها حرف نزدم
- ولی من اصلا ناراحت نمیشم اونقدر ادامه میدم تا بهم لبخند بزنی
- حالا از کجا اینقدر مطمئنی که موفق میشی
- چون می دونم که تو هم مثل خودمی
- مگه تو چه جوری هستی؟
- منم اوایل ساکت بودم ساکت که نه ، مغرور بودم اما سکوت تو باعث شد که غرورم بشکنه و نگاهم تغییر کنه
- خوب حالا چه جوری به زندگی نگاه می کنی؟
- احساس می کنم که زندگی خیلی بزرگتر و زیباتر از اون چیزیه که تصورش رو می کردم نمی دونم شاید به خاطرغرور تو بود که اینطوری شدم
- ولی من مغرور نیستم
- پس چرا همیشه ساکتی؟
- حرف زدن من به چه دردت میخوره؟
- حداقلش اینه که احساس تنهایی نمیکنم شایدم این بلا ها سرم نمی اومد
- خوب من باید چه کار کنم
- بخند
در همین حین بود که لنگه سالم کفش پسرک به پل آهنی کوچکی که روی جوی وسط کوچه بود گیر میکند و بر اثر تقلای پسرک برای رهایی، دهنه ی آن لنگه نیز باز میشود،اشک در چشمانش جمع می شود
دیگر تحمل نگاه ترحم آمیز همکلاسی هایش را نداشت
به خانه رسید و کفش هایش را در آورد، جلوی جورابش سیاه شده بود آنها را هم در آورد و کنار کفشش گذاشت
شب ،هنگامی که پدر به خانه آمد متوجه کفش های مندرس پسرش شد،چند لحظه به آنها خیره شد،به فکر فرو رفت ،شاید به اجاره عقب افتاده خانه فکر میکرد شاید هم به گوشه و کنایه های بقال سر کوچه ، چند لحظه در همان حال ماند، خم شد و آنها را برداشت و بیرون درب گذاشت.
آن شب آن دو یار همیشگی تا صبح با هم گفتند و خندیدند و دیگر غرور بینشان جایی نداشت از آن شب به بعد آن دو یار همیشه با هم بودند،حتی آن لحظه که در ارابه کهنه فروش در کوچه ها می چرخیدند
ظهر فردا وقتی که پسرک به قصد رفتن به مدرسه دوباره سراغ همان کفش ها رفت ناگهان برقی در چشمانش ظاهر شد،به جای آن کفش ها یک جفت کتانی سفید رنگ بود که زیر نورآفتاب می درخشید